یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی
سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش،
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به پسرکوچولوی قصه ی ما میده بعد از چند روز
که از تولد نوزاد گذشت . پسرکوچولو هی به مامان
و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و
یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرارهای پسر
کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر ومادرش تصمیم
گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی
سرش وگفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی!
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادم میره ...!
نظرات شما عزیزان:
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سهراب سپهرى
نوشته هاتون قشنگه...
اومدن شما به وبلاگ من و تو زندگى،افتخارى ميشه براى فرزاد و الهه
برچسبها: